از هیاهوی زندگی که خسته میشوی
دلت می خواهد بروی یه جای خلوت
و با صدای بلند فریاد بزنی همه ناگفته هایت را
اینجا کافه آژیراک است خلوتی بدون محدودیت
ساعتی را میهمان ما باش و ناگفته هایت را بی صدا فریاد کن
بارالها...
از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم
نكند فرق به حالم
چه براني،چه بخواني
... چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني
... نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد...
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي